بعد از اینکه رسیدیم سر سه راه ابوغریب دوباره بچه ها رفتن زیر همان پل نشستن بچه های که با ما از جلو امده بودن برای بچه ها تعریف میکردن چه گذاشت دور حاجی جمع بودیم چهرهای مصصم ولی نگران بچه ها فقط همدیگر نگاه میکردن کسی حرفی نمی زد هر چند دقیقه یک بار هم بی سیم چی اقا برید یک کناری دور هم جمع نشید که هواپیما ها بمباران نکنند صدای خشک تویوتا همه ای نظرها را برگردان سمت تنکه ابوغریب انگار امبولانس حامل خبر بدی بود رسید امبولانس سر سه راه یکی از بچه ها پیاده شده کلت کمری جانشین لشگر داد به حاجی گفت که برادر صالحی شهید شد بنده خدا حاج محمد از ان موقع که فرمانده لشگر شد شهادت رصا دستواره را دیده بود الانم شهید غلام رصا صالحی جانشین دلاور ل 27 شهید شد شهیدی که بسیار بر رعایت نظم تاکید داشت همیشه یک دفتر یاداشت همراهش بود و تمام مسائل روز مره خود را یادشت میکرد یعنی هیچ چیزی را از قلم نمی نداخت و کوچکترین مسله ای را یاداشت میکرد در دفتر خاطرات خود نوشته بود { امدم نجف اباد مرخصی که اخوی بزرگم گفت برو از سپاه یک ابگرم کن بگیر مگه به بچه های سپاه نمی دهند گفت از طرفی اخوی بزرگ بود و همیشه احترامش را نگه داشته و گوش به حرفش میدادم از طرفی با این مسولیتی در جبهه داشتم خوب نبود ولی بلاخره خودم روهم گذاشتم رفتم درب مقر سپاه دم در دژبان راهم نداد از طرفی رویم همنمیشد کارتم رانشان بدهم خلاصه رفتم توی مقر سپاه تک و توک بچه هایی که میشناختن یک سلامی میکردن انگار چقدر انجا برایم غریب بود برای اولین بار بود که فرق جبهه با پشت جبهه انقدر برایم مشهود بود حس میکردم واقعا قدر این نعمت بزرگ باید بیشتر بدانیم از مقر سپاه زدم بیرون رفتم از یکی از بچه ها مقداری پول قرص کردم رفتم یک دستگاه ابگرمکن خریدم بردم خانه و اخویم دیگه نپرسید چطور گرفتی به خیر گذشت }خوب جنگ یک همچین ادمهای خود ساخته که انگار برای زمین دیگه نبودن حاجی پتوی روی شهید صالحی کنار زد انگار برای اخرین بار بهش گفت معطعن باش که راهت استوارتر از امروز ادامه خواهد یافت پیکر شهید بردن به سمت معراج که تازه یادمان افتاد حاجی صدا زده بود احمد با احمد رفتیم پیش حاجی که فکر می کنم حاج امینی بود به منو احمد گفت سریع میرید پل کرخه را مواد گذاری میکنید منتظر دستور باشید انگار خشگمان زد پل کرخه اخه عراق اول جنگ هم نتوانست تا بگیرد اما حالا چی شده که باید پل کرخه مواد گذاری کنیم رفتیم پیش بچه ها سر سریع مواد مین ها رو بار زدیم بچه ها رو فرستادیم همه رفته بودن عقب دیگه فقط ماشین خود حاج محمد بود که احمد رفت به حاجی گفت کاری ندارید ما بریم که با تعجب گفت هنوز اینجائید برید اقا عقب سوار ماشین شدیم به سمت پل کرخه عقب برگشتیم من هنوز ان اتش ان محاصر رو صورتم بود من که انقدر شلوغ بودم که نگو اصلا صدام در نمی امد رسیدیم به پل کرخه حالا اب کرخه شدتش زیاد رودخانه به ان وسعت از لحاظ عمق و شدت جریان اب طرحی دادم که یک تیکه تخته بگیریم جلوی ستون توی اب اب با برخورد به تخته از کنارهای ان پخش میشد و از شدت جریان اب هم کاسته میشد همین کار را کردیم جواب داد سومین ستون پل داشتیم مواد می بستیم که صدای گوش مرا نوازش داد صدا اشنا بود مرتضی میرزایی بود که تازه از غرب رسیده بودن که تا رسیدن می فهمند هر که یک سلاح بر میدارهبه سمت ابوغریب که میرسن انجا همدیگرو دیدیم گفت توی دوکوهه شایع شد یک نفرتان زنده نماندید یا اسیر یا شهید شده اید تا نزدیکی های نماز صبح انجا بودیم ظاهرا دشمن از خیر پیش روی گذشت تا حدودی عقب نشینی کرده برگشتیم به سمت دکوهه بعد از تقریبا سه روز چقدر زود گذشت ان زمان ان موقع هیچ کس نمیدانست تا 24 ساعت دیگه این سفره نعمت جمع میشه تا موقع کسی نمیدانست قرار پیر جماران جام زهر الود قبول قعظنامه را سر بکشد کسی نمدانست که دیگه دوران خوش زندگی با لباس خاکی بسیجی تمام میشه از دور اندیمشک معلوم بود رسیدیم به شهر که .ادامه دارد /شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا صلوات